قایق کاغذی رو آب داره میره من نگاهش میکنم و گریه ام میگیره قایق کاغذی میره و میدونم که برای گریه کردن دیگه دیره برای گریه کردن دیگه دیره زندگیم کتاب مثنوی نبوده من از اون روزی که دنیا رو شناختم زندگیم یه تیکه کاغذ پاره بوده که ازش یه قایق کاغذی ساختم ازش یه قایق کاغذی ساختم کی برام مونده که با دست محبت روی سینه ام بفشارمش عشق و شادی چی برام مونده به جز اشک ندامت که به چشم خشک من تو هدیه دادی ♪ شعر مهتاب توی خاطره اسیره دلم از دیدن نیلوفر میگیره عکس خوب کودکی کنار برکه زُل زده به قایق و با اون میمیره جاده تنها اونور برکه نشسته باز نگاهش به منه، این من خسته قصه مسافر و قصه رفتن قصه تلخ من در خود شکسته کی برام مونده که با دست محبت روی سینه ام بفشارم عشق و شادی چی برام مونده به جز اشک ندامت که به چشم خشک من تو هدیه دادی کی برام مونده که با دست محبت روی سینهام بفشارمش عشق و شادی چی برام مونده به جز اشک ندامت که به چشم خشک من تو هدیه دادی