دیروز، آسمان من آبی و پرنور و خالی از ابر و طوفان بود من دیروز را خود کشتم دیروز را با دستان خود کشتم و لاشه اش را در باغ کاشتم ز دیروز دگر هیچ نمیدانم من نمیدانستم با کشتن دیروز زیبا امروز من جز غم هیچ نیست نمیدانستم ول ها هرشب با آغاز فردا می میرند به دنبال بوی آشنایی و سخت دلتنگ دیروزی که موهایت در دستم جاری بود که خود آن را با دستانم کشتی امروز، خالی از خورشید و ماه نیست خالی از دشت و گلها نیست خالی از مهر و باران نیست اما، سبزی به سبزی دیروز نیست خورشید به بی تایی آن نیست گوید دگر بار آشنا نیست من نمیدانستم با کشتن دیروز زیبا گل ها و دشت ها خواهند مرد بی آفتاب گل ها می میرند با مرگ تو من خواهم مرد تو را باز دوباره خواهم یافت و این بار در گوشم خواهی خواند تو سخت دلتنگ دیروزی دیروزی که خود آن را کشتی