شاعر: محمدرضا عبدالملکیان و دیگر جوان نمیشوم نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو. و دیگر به شوق نمی آیم نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو. چه نامرادی تلخی! ودریغا! چه تلخِ تلخ فرو میریزم با سنگینی این غربت عمیق در سرزمین اجدادی خویش و دریغا! چه عطشناک و پریشان پیر میشوم در بارش این گستره ی تشویش در خانه ی خورشید ها و خاطره ها دریغا، چه بی برگ و بال لال میشوم در دوردست آن گل ها گمان ها و گفتگوها و مگر فراموش میشود سرانجام آن جستوجوها و آن چشمه و چشم انداز آواز و آرزوها و مگر فراموش میشود آن بهاری که آمده بود با رقص شکوفه هایش و وعده ی همان بهار که در کرامتِ درختان تابستانیش هیچ سبد و سفره ای بی نصیب نخواهد ماند از سرشاری میوه های مهربانیش و دریغا بر من! چگونه فراموش میشود سبدها و سفره هایی که سالهاست نه سیب را میشناسند و نه مهربانی را و دریغا بر من چه لال و بی برگ و بار پیر میشوم در این سوی دیوارهایی که از من دزدیده اند "سیب را و جانمایه سرود های جوانی را" و دیگر جوان نمی شوم! نه به وعده ی این بهاری که آمده است نه به وعده ی آن شکوفه های شکستنی...