شاعر: محمدرضا عبدالملکیان مهربانی را بیاموزیم فرصت آئینه ها در پشت در مانده است روشنی را می توان در خانه مهمان کرد می شود در عصر آهن آشناتر شد سایبان از بید مجنون روشنی از عشق می شود جشنی فراهم کرد می شود در معنی یک گل شناور شد مهربانی را بیاموزیم موسم نیلوفران در پشت در مانده است موسم نیلوفران یعنی که باران هست یعنی یک نفر آبیست موسم نیلوفران یعنی یک نفر می آید از آنسوی دلتنگی می شود برخاست در باران دست در دست نجیب مهربانی می شود در کوچه های شهر جاری شد دست های خسته ای پیچیده با حسرت چشم هایی مانده با دیوار، رویاروی چشم ها را می شود پرسید یک نفر تنهاست یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست در زمین زندگانی آسمان را می شود پاشید می شود از چشم هایش چشم ها را می شود آموخت می شود برخاست می شود از چارچوب کوچک یک میز بیرون شد می شود دل را فراهم کرد می شود روشن تر از اینجا و اکنون شد جای من خالیست جای من در عشق جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار جای من در شوق تابستانی آن چشم جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت جای من خالیست من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟ من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟ می شود برگشت می شود برگشت و در خود جستجویی داشت در کجا یک کودک ده ساله در دلواپسی گم شد؟ در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟ می شود برگشت تا دبستان راه کوتاهیست می شود از رد باران رفت می شود با سادگی آمیخت می شود کوچکتر از اینجا و اکنون شد می شود کیفی فراهم کرد دفتری را می شود پر کرد از آئینه و خورشید در کتابی می شود روئیدن خود را تماشا کرد من بهار دیگری را دوست می دارم جای من خالیست جای من در میز سوم در کنار پنجره خالیست جای من در درس نقاشی جای من در جمع کوکب ها جای من در چشم های دختر خورشید جای من در لحظه های ناب جای من در نمره های بیست جای من در زندگی خالیست می شود برگشت اشتیاق چشم هایم را تماشا کن می شود در سردی سرشاخه های باغ، جشن رویش را بیفروزیم دوستی را می شود پرسید چشم ها را می شود آموخت مهربانی کودکی تنهاست مهربانی را بیاموزیم مهربانی را بیاموزیم! مهربانی را بیاموزیم...