با تو ایمنم و با تو سرشارم از هرچه زیباییست پناهم باش تا سنگینی غربت از شانه هایم فرو ریزد و ملال تنهایی از چشم هایم من از دوردستها آمده ام از مزارع گندم از کرتهای جالیز و از سرزمینی که آسمانش تنها دو پیراهن دارد روزها آبی می پوشد و شبها پیراهنی بلند که تاب می خورد در رقص هزار و یک ستاره روشن من از دوردستها آمدم از کوچه های کودکی از شهر رنگین قصه های پدر در شبهای کشدار زمستان و از چشمان هستی بخش مادرم که تمام مهربانی اش را در نگاهش به من می بخشید باورم کن، که شعر در من طغیان یگانگی است و حماسه دوست داشتن من دیگرگونه دوست می دارم و دیگرگونه یگانه ام مرا تنها می توان با من سنجید و تو را تنها با تو که سالهاست در جستجویت بوده ام با تو آبی می بینم تمام بینایی ام را چشمانت؛ شکوه شکیبایی گیسوانت؛ ادامه بارانها و دلت؛ ترانه دریاهاست زمزمه سرانگشتان باد در خواب خوش گیسوانت زیبایی شاعرانه ای ست که دلم را به بازی می گیرد و نجابت کلامت؛ آنچنان که هر کلام دیگر را بی رنگ می کند در چشم انداز هرکجای طبیعت تو را می بینم در چشمه، در رود، در دریا در گل، در درخت، در جنگل در دره، در دشت، در کوه با اینهمه هنوز در تو حیرانم که تمامی عشقی در یک وجود و تمامی آرزویی در یک لباس