در روزهای آخر اسفند در نیمروز روشن وقتی بنفشه ها را با برگ و ریشه و پیوند و خاک در جعبه های کوچک چوبین جای میدهند در روزهای آخر اسفند در نیمروز روشن وقتی بنفشه ها را با برگ و ریشه و پیوند و خاک در جعبه های کوچک چوبین جای میدهند جوی هزار زمزمه درد و انتظار در سینه میخروشد و بر گونه ها روان جوی هزار زمزمه درد و انتظار در سینه میخروشد و بر گونه ها روان ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست در روشنایی باران در آفتاب پاک در روزهای آخر اسفند در نیمروز روشن وقتی بنفشه ها را با برگ و ریشه و پیوند و خاک در جعبه های کوچک چوبین جای میدهند جوی هزار زمزمه درد و انتظار در سینه میخروشد و بر گونه ها روان جوی هزار زمزمه درد و انتظار در سینه می خروشد و بر گونه ها روان ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست