مردی که بال داشت از دور میشنید وقتی که فصل سرد از راه میرسید با بال های خیس روی درخت به آرام مینشست در لایه شاخه ها شب بود چشم من چشم تو پرنور جریان زندگی آروم و کند بود در واپس این نبرد بر دروازه های شهر در جنگ بی امان تا آخرین نفس در آخرین بهار در یاد فصلها تنها درخت به غرق شکوفه بود بر کار ابر بود با بالهای خیس وقتی که سرنوشت از مرگ مینوشت شب یود چشم من چشم تو پرنور جریان زندگی آروم و کند بود در واپس این نبرد بر دروازه های شهر در جنگ بی امان تا آخرین نفس در واپس این نبرد (یک مرد یک درخت) بر دروازه های شهر (شمشیر های سرد) در جنگ بی امان تا آخرین نفس (یک مرد یک درخت)