تلالو خورشید... تلالو خورشید ندارد برق چشمانت گو به همه عالم که بی تو شمع خموشم آنان که نور خورشید خواهند روی ماهت را ندیدند مستانه برم آ که بنوشم باده ی پر جوشم حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایتیست به گوشم به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر سر آنم در وجود تو مویی به عالمی نفروشم به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم به گوش جان تو آمد... به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم