لب بر لب کوزه بردم از غایت آز تا زو طلبم واسطه عمر دراز لب بر لب من نهاد و می گفت به راز مِی خور، مِی خور که بدین جهان نمی آیی باز از من رَمَقی به سعی ساقی مانده است از صحبت خلق، بی وفایی مانده است از باده دوشین قَدَحی بیش نماند از عمر ندانم که چه باقی مانده است از عمر ندانم که چه باقی مانده است ♪ لب بر لب کوزه بردم از غایت آز تا زو طلبم واسطه عمر دراز لب بر لب من نهاد و می گفت به راز می خور، مِی خور، مِی خور که بدین جهان نمی آیی باز از من رَمَقی به سعی ساقی مانده است وز صحبت خلق، بی وفایی مانده است از باده دوشین قَدَحی بیش نماند از عمر ندانم که چه باقی مانده است ای دل جان ای دل جان ای دل، ای جان، ای دل از عمر ندانم که چه باقی مانده است از عمر ندانم که چه باقی مانده است