تفنگت را زمین بگذار که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن ندارم جز زبانِ دل، دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزیست زبان قهر چنگیزیست بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار تفنگت را زمین بگذار تو از آیین انسانی چه می دانی؟ اگر جان را خدا داده ست، چرا باید تو بستانی؟ چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را به خاک و خون بغلتانی؟ گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی و حق با توست؛ ولی حق را برادر جان، به زور این زبان نافهم آتش بار نباید جُست! اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار، اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار، تفنگت را زمین بگذار! تفنگت را زمین بگذار تفنگت را زمین بگذار