ابتدای راه این بود بس روشن و صد سوار عازم بود همچون من و عاشقانه میخواندیم در راهمان صد فسانه از مقصد، از آسمان که این زمین پست و خاکی میرسد به کهنه تاکی از درون تاک کهنه، میتراود آب پاکی در مسیر آب جاری، گر سپس قدم گذاری انتهای راه چشمه، هفت آسمان شماری هیچکس به روز و شب قسم که هیچکس برای لحظه ای نکرد شک، چگونه این زمین پست، رسد بر آسمان پاک! هیچکس بدون دغدغه به هیچ وجه، نظر نکرد، به حال زار خویش، که میرود به پیش، به جست و جوی هیچ، و میرسد به خاک هیچ شد نصیب، ز راه پر نشیب هیچ شد ثمر، ز راه پر خطر خسته و پریش، نه ره به پس نه پیش کاروان نشست، ز تاخت شست دست بی خبر، که در قبیله های و هوی و صد پسر، ز در، نهاده پا برون که تازه کاروان، شود به ره روان هدف همان و ره همان نشان همان و تخت همان ابتدای راه این بود، بس روشن و صد سوار عازم بود همچون من و عاشقانه میخواندیم در راهمان، صد فسانه از مقصد از آسمان