یادت هست بابایی از سپیدارهای کنار راه که با باد می رقصیدند گفتیم از کاج های کوچک خشک شده کنار ناروَن پیر از اردیبهشت عشق و از سهراب از سهراب که گفتم گفتی: میخواهی دلم را بشکنی و گریه ام بیندازی؟ گفتم: به خدا نه گفتی: در این صبح قشنگ نمی توانی از زخم ها نگویی، بابایی من؟ از غزل بگو نکند از یاد برده ای آن همه قول و غزل را؟ گفتم: این خورشید عالم تاب خیلی خوب می داند که عشق با کوله باری از غزل به خانه دل من می آید گفتی: تو ماه را دوست نداری بابایی؟ گفتم: خیلی دوستش دارم گفتی: از ماه آسمان دلت بگو گفتم: برای اینکه از ماه تمام دلم بگویم بگذار دمی و درنگی ببینمت پرده توری را کناری زد و من دیدمش همان ماه من بود که می خندید خندیدم و قلم برداشتم و به یادگار بر روی ستون سنگی نوشتم موسم اندوه که می رسد ماه را نگاه کنید و همان جا نشستم و یک دل سیر دیدمش دیدمش دیدم