از خویش می گریزم در این دیار، باران دلتنگ روزگارم بر من ببار، باران بغض گلوی ما را باری تو ترجمان باش ای بی شکیب باران ای بی قرار، باران از همرهان در این باغ با من چه مهربان بود بیدی که گریه می کرد در جویبار باران وه زآن که دل بریدن از خویش و با تو بودن تا رودهای پیچان تا آبشار، باران