ردپاي عشق ديگر در نگاه او نشسته نقش من در بركه هاي چشم او ديگر شكسته آنكه روزي عاشقونه گرمی آغوش او بود تكيه گاه خستگی هام ديدم آخر در نگاهش لحظه تلخ جدايی رنگ مرگ آرزو را سر به زانو می گذارم تا نبينم رفتنش را آه من در سينه ام باش تا نگيری دامنش را از نگاه من گريزان آن دوچشم پرگناهش مي گريزد تا نبينم مرگ عشقُ در نگاهش چشم چون آئينه ی او آن دو چشمانی كه روزی با نگاه عاشق من لحظه لحظه روبرو بود ديدم و باور نكردم چون غروبی سرد و سنگين اينچنين با من غريبه خالی از هر گفتگو بود من نمی پرسم كه آمد زيرو و رو شد آشيانم او نمی خواهد بگويد من نمی خواهم بدانم گر پشيمان هم بيايد من نمی خواهم بماند ردپاي عشق ديگر در نگاه او نشسته نقش من در بركه هاي چشم او ديگر شكسته آنكه روزي عاشقونه گرمی آغوش او بود تكيه گاه خستگی هام ديدم آخر در نگاهش لحظه تلخ جدايی رنگ مرگ آرزو را سر به زانو می گذارم تا نبينم رفتنش را آه من در سينه ام باش تا نگيری دامنش را از نگاه من گريزان آن دوچشم پرگناهش مي گريزد تا نبينم مرگ عشقُ در نگاهش چشم چون آئينه ی او آن دو چشمانی كه روزی با نگاه عاشق من لحظه لحظه روبرو بود ديدم و باور نكردم چون غروبی سرد و سنگين اينچنين با من غريبه خالی از هر گفتگو بود من نمی پرسم كه آمد زيرو و رو شد آشيانم او نمی خواهد بگويد من نمی خواهم بدانم گر پشيمان هم بيايد من نمی خواهم بماند گر پشيمان هم بيايد من نمی خواهم بماند