چه روشن چه بی سایه دل باختیم چه ساده چه ساده غزل ساختیم چه نا باور از آخرین سطر طلوعی دوباره در انداختیم چه بی خاطره بی نفس بی نگاه کبوتر پراندیم از عمقه چاه نه از نامه ای عطر یاری رسید نه چنگه پلنگی خطی زد به ما بکش نعره تا اوج ناروزگار خوشا اخرین رقص بر بامداد در این یورش تیشه دستان به باغ بگیر از درختان بیسر سراغ ستاره میان داره میدان نشد در این قحط سان صدا و چراغ در این شب به شب هفته دل گداز صدا را به نام نفس برنباز در ایوان باران نفس تازه کن از این حنجره خنجری تازه ساز بکش نعره تا اوج ناروزگار خوشا اخرین رقص بر بامداد به پیغام هر قاصد بد خبر نزن بوسه ای گل به تیغه تبر نزن بر زخم ناسوز درده صدا را به معراج وحشت نبر نگو اسمه شب را به شب باوران نسوز از تب اینهمه ناگهان ببین آرش قصه بر قله نیست پس از این تویی و زه این کمان بکش نعره تا اوج ناروزگار خوشا اخرین رقص بر بامداد